درس زندگی
روزی دانشجویی با یکی از استادان خود که به مهربانی و خوش خلقی مشهور بود، در محوطه دانشگاه در حال قدم زدن و گفتگو بودند، چشمشان به یک جفت کفش کهنه و نیمه پاره افتاد.پسر جوان گفت به نظر می رسد این کفش ها متعلق به کارگری باشد که در محوطه بیرونی دانشگاه کار می کند.او در ادامه به استادش گفت : بیایید یک کار جالب بکنیم ، کفش های این کارگر را برداریم و در حالی که پشت درخت پنهان شده ایم به سردرگمی او بخندیم.
بقیه در ادامه مطلب...
استاد خطاب به شاگردش گفت: هیچگاه نباید به بهای سرگرمی فقیری را اذیت کرد ، اما تو خانواده ی ثروتمندی داری، می توانی کاری کنی که بیشتر از اذیت کردن این کارگر لذت ببری. دو سکه را در داخل کفش های کارگر بینداز ، سپس ما پشت درخت پنهان می شویم و منتظر می شویم که چه می شود.
کارگر بینوا بازگشت. کت مندرس خود را از روی شاخه درخت برداشت و پوشید و پای ترک خورده خود را داخل یکی از کفش ها کرد.او متوجه جسم سختی در کفش خود شد و کفش خود را بازرسی کرد و سکه را یافت. با تعجب به این سو و آن سو نگاه کرد. سکه را در جیب خود گذاشت. هنگامی که پای دیگر خود را درون کفش گذاشت باز هم متوجه شد که سکه ای درون آن است. بلافاصله زانو زد و دست های خود را به طرف آسمان بلند کرد و با فریادی بلند خدا را صدا زد و رحمت او را سپاس گفت.
او به خدا گفت: ] خدایا[ تو می دانستی که همسرم در بستر بیماری است و فرزندانم گرسنه هستند. تو کاری کردی که دستانی ناشناس دست خسته و ناامید مرا بگیرند.
دانشجو که به شدت تحت تاثیر قرار گرفته بود ، با چشمانی اشک آلود به استاد خود گفت: شما درس مهمی به من دادید و آن اینکه بخشیدن و اعطا کردن همیشه بهتر از گرفتن است.
با عرض سلام و تشکر به خاطر لطف و ارائه نظر،از وبلاگ جنابعالی استفاده خواهیم کرد در صورت تمایل بفرمائید با چه عنوانی لینکتان کنم
سلام بر استاد گرامی
وبلاگتان بسیار زیبا وپربار است امیدوارم همچنان ادامه دهید . باعث غرور وافتخار برای منطقه هستید
خیلی جالب بود مرسی
سلام فیض بردم
راستی اون خودت نبودی/ مطلب رو می گم؟
با سلام ،از مطالب جالب و مفیدتان استفاده کردم.امیدوارم همیشه موفق باشید.
شما خیلی بزرگوارید از توجه و حسن نیت شما تشکر می کنم